خَلق گشتی از همان اوّل برای دلبری
یازده قرن ست از اهلِ جهان دل میبری
پشتِ ابرِ غیبتی آنسوتر از خورشید و باز .
در سپهرِ عاشقی روشن تر از هر اختری
" دیدنِ روی تو را مَحرم نباشد چشمِ ما "
چشمِ دل میخواهد آنرا هم تو باید گستری
ای به قربانِ تو و ایل و تبارت جمعه ها .
میشود لطفی کنی از کوچه ی ما بگذری
بگذر و بگذار مدهوشم کند عطرِ تنت
نرگسِ مستی و آغشته به مُشکِ عنبری
آنقدر بد کرده ام شرمنده ات هستم ، ولی .
آنقدر خوبی که دَرهم خوب و بد را میخری
با خبر هستم ملائک همنشینان تو اند
" یٰا اَبٰاصٰالِح " از آنجایی که ذرّه پروری .
کاشکی از باده ی رنگین آدمسازِ خود
باز مهمانم کنی بارِ دگر با ساغری
شعر مهران ساغری
تو ,خورشید ,آنسوتر ,چشمِ ,کنی ,دل ,آنسوتر از ,از خورشید ,ولی آنقدر ,، ولی ,ات هستم
درباره این سایت